یه روز خاله مریم دلش گرفته بود
اون تصمیم گرفت که بره خونه همسایه شون تا یکم صحبت کنن
چادرشو بست و داشت میرفت به شوهرش گفت
غضنفر من دارم میرم خونه حاج صغرا
غضنفر گفت همونی که همیشه میاد خونمون
مریم گفت
آره ولی ایراد نداره من دارم میرم ایراد بگیرم پنج دقیقه دیگه میام فقط تو باید هر نیم ساعت یه بار به خورشت سر بزنی تا نسوزه
وبدین ترتیب غضنفر چشم از جهان گشود
درباره این سایت